701

ساخت وبلاگ

امکانات وب

انقدر تنهام که کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم. درسته خدا هست و باید با خدا حرف بزنیم ولی خب به هر حال ما هم انسان هستیم. آدمیم. نیاز داریم با کسی حرف بزنیم و درد و دل کنیم. نیاز داریم از کسی راهنمایی بخواهیم. حالا خدا رو شکر بازم دکتر شنگول العلما هستش که یکم باهاش حرف بزنم و راهنمایی کنه. من که هیچکس رو ندارم. وجود چنین رفقایی ارزشمنده. این دکتر شنگول العلما هم چون سرش توی کتاب و قران هستش معرفت داره وگرنه که ما از دوستان مذهبی دیگر خیری ندیدیم.

دیروز مادرم رو آوردم بیمارستان. دو تا متخصص داخلی و ارتوپد بردمشون. فیزیوتراپی اوردمشون. هفته پیش اوردمشون ازمایش. داروهاش براش گرفتم حالا دیشب به من میگه تو منت میذاری. بعد امروز صبح که خواستم بیارمشون فیزیوتراپی سرشون رو کردند لای پتو و بهم میگند من نمیام دنبال تو. تو خودت برو. دوبار بهشون گفتم بیا نیومدن. بعد حالا با یک نفر دیگه اومدن بیمارستان اومده توی اتاق من میگه دیدی اومدم!!! دیدی تونستم بیام!!! تو به پدرو  مادر احتیاج داری!!!

شانس از پدر و مادر ندارم. عوض اینکه ازم تشکر کنه بگه پسرم ممنونم ک من رو بردی دکتر، خدا بهت خیر بده، ان شا الله خوشبخت بشی، تازه قهرم باهام میکنه. من وظیفمه و اوردمشون بیمارستان ولی خودشون سواد ندارن و درک و شعور. خدا یک پدرو  مادر بیسواد بهم داده که هر دوشون هم مریضن خب من چه گناهی کردم که باید تحملشون کنم؟ خداشاهده داداشم و خواهرم اصلا نیومدن ببرندشون دکتر. اصلا محلشون نمیذارن. اون وقت من ک میارم و میبرمشون بیمارستان اونم رایگان اینطوری جوابم رو میدن. 

روز دوشنبه عصر خانم میم و خانواده شون اومدن خونمون. شب قبلش مادرم تماس گرفتن و ازشون دعوت کردن برای اشنایی بیشتر. ساعت چهار اومدن خونمون و ساعت شش عصر هم رفتن.یک جعبه شیرینی هم گرفتن و رفتن. بعدش مادرم دوباره عیب میذاره روی دختر خانم. میگند قدشون کوتاهه. میگند من حامی ت نیستم. میگند پول میخاند ازت. میگند فلان. میگند نوک دماغشون جوش زده. تو دلم رو خالی میکنن. بهش میگم مامان پاشو نشون برای دختر خانم ببریم اونوقت هر چی میخای رفت و امد کن برای اشنایی بیشتر. میگه بهم عجله نکن! خب من رو روانی کرده. خب من باید چیکار کنم؟ اون دختر شش ماهه صبر کرده و اعتمادش از بین رفته. سرد شده از من. هر کاری هم خواستم برام کرده. ولی من نمیتونم تنهایی کاری کنم. حرف توی گوششون نمیره.

من شانس از پدرو  مادر نداشتم. خدا پدرو  مادر خوب بهم نداد. یک پدرو  مادر روستایی بیسواد بهم داد که اصلا نمیشه باهاشون حرف زد. اصلا حرف حالیشون نمیشه. موندم چیکار کنم. همش میگم با خودم بعد عید برم مستقل بشم. مستقل شدن هم سختی هایی خودش داره. فکر شامم رو میکنم. فکر اینکه نه یخچال دارم و نه هیچی. سخته. سخت

از اون طرف هم خانم میم همه چی شون خوبه ولی یک عیب بزرگ دارند که زود ناراحت و عصبی میشن. نمیدونم چی میشه. خسته م. دلم مرگ میخاد. کاش میشد بمیرم. این همه تنهایی و بی کسی حق من نبود. من انقدرها هم پسر بدی نبودم. 

629...
ما را در سایت 629 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a-man-esf بازدید : 125 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 11:00